حافظه
از صبح خونه بوديم و بعد از ظهر با بابايي رفت پارك و شب هم با هم بوديم و جايي نرفتيم. داشتم مي خوابوندمش. بهش گفتم: باربدي فردا با من مي يايي بريم ادارمون. پرسيد: خاله كتي هم هست. منم با ذوق كه خاله كتي رو خيلي دوست داره و حتماً مي ياد، گفتم: آره عزيزيم هست. گفت: منم نمي يام. گفتم: چرا؟ گفت: آخه خاله كتي گفت سوپ بخور ماكاني (ماكاروني) نخور. يكم فكر كردم يادم افتاد. داستان از اين قراره كه يازده ارديبهشت كه باربد مريض بود و من مونده بودم پيشش . خاله كتي زنگ زد حالش رو بپرسه. من بهش گفتم كه باربدي سوپ نمي خوره و ماكاروني مي خواد. خاله كتي هم باهاش حرف زد و گفت سوپ بخور ماكاروني نخور. امان از اين حافظه قوي بچه ها. بعضي اوقات دردسر سازه. ...
نویسنده :
لعيا خاني
23:59