باربدباربد16 سالگیت مبارک

باربدي آقا

حافظه

از صبح خونه بوديم و بعد از ظهر با بابايي رفت پارك و شب هم با هم بوديم و جايي نرفتيم. داشتم مي خوابوندمش. بهش گفتم: باربدي فردا با من مي يايي بريم ادارمون. پرسيد: خاله كتي هم هست. منم با ذوق كه خاله كتي رو خيلي دوست داره و حتماً مي ياد، گفتم: آره عزيزيم هست. گفت: منم نمي يام. گفتم: چرا؟ گفت: آخه خاله كتي گفت سوپ بخور ماكاني (ماكاروني) نخور. يكم فكر كردم يادم افتاد. داستان از اين قراره كه يازده ارديبهشت كه باربد مريض بود و من مونده بودم پيشش . خاله كتي زنگ زد حالش رو بپرسه. من بهش گفتم كه باربدي سوپ نمي خوره و ماكاروني مي خواد. خاله كتي هم باهاش حرف زد و گفت سوپ بخور ماكاروني نخور.  امان از اين حافظه قوي بچه ها. بعضي اوقات دردسر سازه. ...
6 خرداد 1390

ببعی

ساعت هشت و نيم از خواب بيدار شدم. ماچش كردم. چشماشو باز كرد. بهش گفتم: مامان ديدي بهت گفتم خونه مي‌مونم، موندم. با كلي ذوق بغلم كرد و گفت: مي خوام پيشت باشم. با زور صبحونه خورد و ساعت يك ربع به ده خوابش برد. تلفن رو كشيدم و موبايلم رو هم سايلنت كردم و شروع كردم به انجام كارهاي عقب افتادم . ساعت حدود يك بود كه رفتم سراغ موبايلم ديدم نوزده تا Miss call و دو تا Massage داشتم. كه يكيش پيمان بود. زنگ زدم بهش قاطي بود و گفت به مامانت زنگ بزد. خلاصه كه به مامان زنگ زدم خاله نرگش گفت: خيلي نگرانت شديم رحمان راه افتاد بياد خونتون. كه با رحمان صحبت كردم كه نياد. به صداي ما باربدي آقا بيدار شد. رفتيم حموم و با سختي نهار خورد و بابايي كه ق...
5 خرداد 1390

عطر

امروز خونه مونديم و با هم كلي بازي كرديم. ساعت هشت و نيم شب تا بابايي اومد باهاش رفتيم بيرون. يه يكساعتي با بابايي تو ماشين منتظر من بودن. خيلي بهشون خوش گذشته بود. قبل از اينكه بريم بيرون عطر زدم . گفت: منم مي‌خوام. منم مي خوام. از ادكلن بابايي خواستم بهش بزنم كه كلي گريه كرد. از عطر خودم بهش زدم.  وقتی برگشتيم بازهم با هم كلي بازي كرديم. ...
4 خرداد 1390

روز مادر

امروز روز مادر بود. اين كلمه رو «مادر» واقعاً تا وقتي مادر نباشي نمي فهمي يعني چي. احساسش نمي كني. خيلي خوشحالم كه مادرم. اميدوارم مادر خوبي باشم. البته خيلي تلاش كردم. گرچه راضي نيستم. روز مادر به همه مادر ها مبارك. بماند كه اين روزها بعضي مادرها رو مي بينم كه صرفاً 9 ماه مادر بودند و فرزندشون رو حس كردند. ديگه بعدش خودشون در اولويت بودند. خدايا واقعاً همه مادرها بهشت زير پاشونه به يك اندازه. بعد از ظهر با پسرم رفتيم حمام يك ساعت و ربع داشت آب بازي مي كرد. بهش گفتم: مامان ببين كف دستامون باد كرده. گفت: مثل چي؟ گفتم: مثل بادكنك. گفت: نه مثل شكم تو وقتي من توش بودم. از تشبيهش خندم گرفته بود. تا رفتيم بيرون زنگ در رو زدند. با...
3 خرداد 1390

كادو

امروز از اداره يه 5-6 باري به پرستارش زنگ زدم حالش رو بپرسم كه خدا رو شكر خوب بود. تارسيدم خونه گفت: مامان مي خوام برات نقاشي بكشم. كادوي روز مادر. (پرستارش يادش داده بود.) كلي ذوق كردم. آماده شديم رفتيم خونه مامان بزرگ. بهش گفتم ميايي بريم خيابون براي مامان بزرگ كادو بخريم. كلي ذوق كرد و گفت: منم مي خوام كادو بخرم براي تو. با خاله مريم رفتيم. تو راه هر چي مغازه اسباب بازي فروشي مي‌ديد مي‌گفت: كادو بخريم. كادو يعني اسباب بازي. تو راهمون يه نيم ساعتي پارك رفتيم و اسباب بازي خريدنمون هم با خمير بازي آريا ختم به خير شد. تو خونه هم كلي با خاله نرگس خمير بازي كرد بعد من بعد خاله مريم بعد  مجتبي. شب ساعت يه ربع به دوازده بود كه تو ...
2 خرداد 1390

تب

ساعت يازده و نيم صبح ديدم نه تبش اصلاً خوب نمي شه. تمام شب رو هم نه من خوابيدم نه اون. با بابايي هماهنگ كرديم و رفتيم بيمارستان عرفان دكتر نصر. تا ديدش گفت گلوش بد عفونت كرده. 6.3.3. تجويز كرد و با آموكسي سيلين. اورژانس گذاشت سرش تا يه آمپول تزريق كنن.داد مي كشيد: من آمپول نمي خوام . من دارو ميخورم. رفتيم خونه و غذا نخورد و تا شام كسل بود يكم تبش بهتر شد ولي شب خيلي كم تب كرد. همش از ظهر دارم به دكتر اصفهانيه فحش مي دم. اين كه چيزي نيست ولي نمي دونم خدا چكار مي كنه با اين دكترهايي كه اشتباه تشخيص مي دن و متاسفانه كار از كار مي گذره.   ...
1 خرداد 1390

باغ پرندگان

صبح بيدار شدم و رفتم كلاس كه متاسفانه گفتن به حد نصاب نرسيده و تشكيل نمي شه. خانومه گفت:ولي دقيقاً خبرت مي كنم. يكم بعد زنگ زد و گفت: دو روز آينده تشكيل مي شه. ساعت حدود 2 بود كه زنگ زد كه اصلاً تشكيل نمیشه.   رفتم هتل ديدم دارن صبحونه مي خورن. داشتيم مي رفتيم اتاقمون كه بابايي تشكر كرد و آقا مسئول اونجا گفت: آقا من لذات بردم، عشق كردن از صبحونه دادن شما به بچتون ( با لهجه غليظ اصفهاني). كه بابايي هم گفت: ما هم فقط همين يه بچه رو داريم. كه آقاهه گفت خير ببينيد ازش. اينقدر اين دعاش به دلم چسبيد. بعدشم رفتيم باغ پرندگان. خيلي خيلي بهش خوش گذشت ولي از صداي طاووس ترسيد همش مي گفت طاووس بد. از ساعت 2 احساس كردم تب داره. به با...
31 ارديبهشت 1390

رستوران گردون

كله سحرمون شد ساعت 6 . تا اومدن لباساشو بپوشونم از خواب بيدار شد و سرحال شروع كرد به كمك به بابايي. تو راه هم نخوابید تا ساعت حدود 11 بود كه خوابش برد. رفتيم هتل هم خوابيديم بعد از ظهر ساعت چهار و نيم بود كه رفتيم مثلاً نهار بخوريم. هيچ جاي درست و حسابي باز نبود متوسل شديم به كيك و ابميوه. بعدش هم رفتيم  ميدان امام و عالي قاپو و ... كلي باربدي آقا بدو بدو كرد. تا گنبد مسجد امام رو ديد فوري گفت: مامان اينجا مشهده. شب هم رفتيم رستوران گردون شام بخوريم. بابايي بهش توضيح داد كه اينجا مي چرخه و بردتش دور تا دور رستوران و بهش نشون داد كه چجوري مي چرخه. باربدي آقا هم كلي خجالتمون داد چون داد مي كشيد و مي گفت: مي چرخه. ...
30 ارديبهشت 1390

رعد و برق

از صبح خونه بوديم و به كارهامون رسيديم و كلي آب بازي و خواب بعد از ظهر و بعدش هم با بابايي رفت كارواش. تا رسيدن خونه برق قطع شد. رعد و برق بدي بود. يكم ترسيده بود. و همش می گفت داره رعد و برق می یاد. مثل هر موقع كه برق قطع مي شه با بابايي شروع كردن به سايه بازي. (بازي مورد علاقه باربدي آقا). شب هم چمدون رو بستيم تا صبح كله سحر بريم به قول باربدي آقا اِوَهان (اصفهان) ...
29 ارديبهشت 1390

حفظ کردن

امروز يه حرف جالبي زد (البته براي خودم جالب بود). يكي از شماره‌هاي اداره بابايي كه رو گوشي خونه افتاده بود رو مي‌خواستم حفظ كنم نميتونستم. شروع كردم به بلند خوندن شماره‌ها. به باربدي آقا گفتم: مامان اين شماره رو حفظ كن بعد يكي يكي اعداد رو مي‌خوندم. اومد جلو و خم شد روي گوشي و گفت : مامان ببينم حفظ رو. خندم گرفته بود ولي به روي خودم نياوردم و حفظ كردن رو بهش توضيح دادم كه مثل شعرهايي ست كه تو بلدي و از اين حرفها. برام خيلي جالب بود. ...
28 ارديبهشت 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باربدي آقا می باشد